كوك كن
ساعتِ خویش ! اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است كوك كن ساعتِ خویش ! كه مـؤذّن، شبِ پیـش دسته گل داده به آب و در آغوش سحر رفته به خواب كوك كن ساعتِ خویش ! شاطری نیست در این شهرِ بزرگ كه سحر برخیزد شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین دیر برمی خیزند كوك كن ساعتِ خویش ! كه سحرگاه كسی بقچه در زیر بغل، راهیِ حمّامی نیست كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او برخیزی كوك كن ساعتِ خویش ! رفتگر مُرده و این كوچه دگر خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است كوك كن ساعتِ خویش ! ماكیان ها همه مستِ خوابند شهر هم . . . خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند كوك كن ساعتِ خویش ! كه در این شهر، دگر مستی نیست كه تو وقتِ سحر، آنگاه كه از میكده برمیگردد از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی كوك كن ساعتِ خویش ! اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر ، و در این شهر سحرخیزی نیست کوک کن ساعت خویش!!!! |
خروس که نمی خوانه .دیگه تاجی نداره . شاطر که خوابه نایی نداره .اونی که بقچه بغله فردایی نداره . ساعت کوکی دیگه صدایی نداره اشعارت قشنگ بود
دوست عزیز خواستی که نظر بدیم. مگه می شه در مورد این نظر هم داد وقتی این واقعیت مثل سیلی هر روز به صورتمون می خوره. فقط می شه گفت تا کی این درد قابل تحمله
78910 بازدید
634 بازدید امروز
159 بازدید دیروز
2482 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian